مهان خانم اینجا می نویسه

قصه 1

مهان خانم قصه میگه: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. یه الاغی بود خیلی بدجنس بود و حرف مامان باباشو گوش نمیکرد همش صبحونه هایی که مامانش براش درست میکرد و میگفت بازم که از این صبحونه ها آوردی و هی بهونه میگرفت. هی میگفت من این غذاها رو نمیخورم و غر میزد. مامانش رفت بیرون کارداشت. الاغه هم گفت منم برم بیرون برای خودم گردش کنم. یه سری خوراکی و وسیله برداشت و رفت. رفت و رفت و رفت و از روستا و خونشون دور شد. بعد یه چوپانی داشت با گوسفندا و سگش از اونجا رد میشدن. سگه به الاغه گفت: الاغ کوچولو هوا داره تاریک میشه ها خطرناکه برو پیش مامان بابات برگرد خونتون. گرگا میان سراغت. گفت حرف نزن خودم میدونم چکار کنم بهتر م...
21 خرداد 1392
1